داستان های شنیدنی از نماز

شاهد بیاور...
در شهر بلخ زن وشوهری زندگی می کردند که هر دو سید و از اولاد پیغمبر بودند و چند فرزند داشتند.زندگی فقیرانه ای داشتند تا اینکه شوهر از دنیا رفت  و زن را با چند فرزند یتیم باقی گذارد. فقر و تهی دستی بر زن چیره شد تا ناچار، دست بچه های یتیمش را گرفت و به شهر پرجمعیت سمرقند رفت. 
زمستان بود و هوا بسیار سرد. زن که در آن شهر غریب بود و کسی را نمی شناخت خود و بچه هایش را به مسجد شهر رساند. شب بود و مردم برای نماز به مسجد آمدند. بعد از نماز، زن به همراه بچه هایش نزد پیشنماز آمد و جریان خود را به او گفت و اضافه کرد: از شما می خواهم که امشب به ما پناه دهی و اتاقی در اختیارمان بگذاری تا از سرما محفوظ بمانیم.
پیشنماز گفت: تو شاهد بیاور که سید هستی و راست می گویی. اما مگر در آن شهر غریب، کسی او را می شناخت تا شاهد بیاورد!!!
از امام جماعت مأیوس شد و دست کودکان یتیمش را گرفت و از مسجد بیرون آمد و کوچه به کوچه ، در به در به دنبال پناهگاهی می گشت تا به خانه مجللی رسید که در آن مردم رفت و آمد می کردند و نگهبانان زیادی نگهبانی می دادند. سؤال کرد :این خانه کیست؟ گفتند: خانه نگهبان شهر ، داروغه و رئیس شهربانی.
او زرتشتی است. زن خود را به نزد رئیس رساند و جریان خود را شرح داد و تقاضا کرد که به او پناه دهد. داروغه دستور داد تا خانه گرم و لباس و غذا در اختیار او قرار دهند و از او کاملا پذیرایی کنند. اتاق مخصوصی در اختیار زن و کودکانش گذاشتند و غذا برایشان آوردند.
داروغه از پشت در صدای زن را شنید که به بچه هایش گفت: قبل از آنکه غذا بخورید در حق این مرد که به ما احسان کرد ، دعا کنید. آنها دستها را به سوی آسمان بلند کردند و زن عرض نمود: خدایا، این مرد امشب به ما احسان کرد، به اجداد پاکمان قسم، این مرد را مسلمان از دنیا ببر،کودکان آمین گفتند.